جزیره

جزیره ای دور تر از هر کجا

جزیره

جزیره ای دور تر از هر کجا

درود

این روزها حالم خوبه... خوبتر از دیروز و بهتر از فردا... خوبی رو توی نگاه ماهی های آکواریم دیدم...
دیدم که چه سراسیمه به من نگاه میکردن ، حباب هایی رو به سطح آب رسوندن، حباب ها ژاره شدن، ولی هیچی توشون نبود... خالیه خالی بودن...
ماهی رفتند عقب، عفب تر، خیلی عقب... من رو به همدیگه نشون میدادن... بیفی اومد رو سطح آب، غذای مورد علاقه اش رو بهش دادم، باسه تشکر کردن از من، چرخی زد و به ژیش بقیه رفت...
مگی من با بوسه هایی که به طرفم میفرستاد، تشکر میکرد...
دیگه حالم از این بهتر نمی شود..
نوایی از دور به گوشم رسید، مثل اینکه غریبه ای پشت در بود، آری  جزیره مهمان داشت...
 
تعارفی زدم و آمد به پیشم نشست... هوا کمی غبار آلود شده بود، کمی هم از آن غبار به گونه های غریبه نشسته بود...
غریبه وجودش از آینه بود...
 
 
دانش

اولین قدم

سلام
وقتی که ازش دور میشدم، زیر لب زمزمه میکرد...

دستش رو رها کردم، رهایش کردم در زمان... اون پشت سرش رو نگاه میکرد، منم گاهی بر میگشتم و نیم نگاهی بهش میکردم...


گرگ و میش نمیذاشت ببینمش... کم کم ازش دور شدم... دور دور... دور تر از اونی که فکرش رو میکردم...


رسیدم به اقیانوسی که فقط آب کم داشت... بر روی رویا سوار شدم... رویایی که با زمزمزه های اون شروع میشد...


لبانش رو به یاد می آوردم... حالا زیبایی صورتش جلوی چشام بود...اون منو صدا میکرد... منم می خواستم صداش کنم، جوابش رو بدم... بگم من بیادتم.. هر جا باشم، هر برم...

بالاتر از ابر ها سفر کردم... نمی دونم کجا رسیدم...


حس غریبی بهم دست میداد... نمی خواستم از اون همه محبت دور بشم... ولی اون منو صدا می کرد... صداش رساتر شده بود...


دیدمش... آره من اونو دیدم... اون با من اومده بود... اونم با من همسفر شده ....صورتش زیباتر از اونی شده بود که فکرش رو میکردم...


خیلی زیبا شده بود.... اون منو نگاه میکرد... نگاش بی پرده با من حرف میزد... آره من به جزیره رسیده بودم...

جزیره با من بود...