جزیره

جزیره ای دور تر از هر کجا

جزیره

جزیره ای دور تر از هر کجا

اولین قدم

سلام
وقتی که ازش دور میشدم، زیر لب زمزمه میکرد...

دستش رو رها کردم، رهایش کردم در زمان... اون پشت سرش رو نگاه میکرد، منم گاهی بر میگشتم و نیم نگاهی بهش میکردم...


گرگ و میش نمیذاشت ببینمش... کم کم ازش دور شدم... دور دور... دور تر از اونی که فکرش رو میکردم...


رسیدم به اقیانوسی که فقط آب کم داشت... بر روی رویا سوار شدم... رویایی که با زمزمزه های اون شروع میشد...


لبانش رو به یاد می آوردم... حالا زیبایی صورتش جلوی چشام بود...اون منو صدا میکرد... منم می خواستم صداش کنم، جوابش رو بدم... بگم من بیادتم.. هر جا باشم، هر برم...

بالاتر از ابر ها سفر کردم... نمی دونم کجا رسیدم...


حس غریبی بهم دست میداد... نمی خواستم از اون همه محبت دور بشم... ولی اون منو صدا می کرد... صداش رساتر شده بود...


دیدمش... آره من اونو دیدم... اون با من اومده بود... اونم با من همسفر شده ....صورتش زیباتر از اونی شده بود که فکرش رو میکردم...


خیلی زیبا شده بود.... اون منو نگاه میکرد... نگاش بی پرده با من حرف میزد... آره من به جزیره رسیده بودم...

جزیره با من بود...